کد مطلب:225238 شنبه 1 فروردين 1394 آمار بازدید:278

بیان پاره ای احوال ابومحمد یزیدی که در شمار شعراء و مؤدب مأمون بود
از این پیش در كتاب احوال حضرت امام رضا علیه السلام و نیز در طی این كتاب مستطاب و وقایع و حوادث سال دویست و دوم هجری به پاره ای احوال ابی محمد یحیی ابن مبارك احمد بن عدی بن عبدشمس بن زید بن مناة بن تمیم اشارت كردیم و نیز پاره ای مكالمات مأمون را با او و پاره ای فرزندانش كه ادیب و فاضل بودند یاد نمودیم. ابوالفرج اصفهانی در جلد هیجدهم اغانی به حال وی اشارت كند از ابوعبدالله محمد بن عباس بن محمد بن ابی محمد یزیدی شنیدم می گفت ما از رهط و طایفه ذی الرمه هستیم و به قولی از موالی بنی عدی هستند و او را از این روی یزیدی گفتند كه در جمله كسانی بود كه با ابراهیم بن عبدالله بن الحسن در بصره خروج كرد و از آن پس كه روزگار ابراهیم دیگرگون گشت وی متواری و پوشیده گردید و روزگاری بر حال استتار بگذرانید و از آن پس به یزید بن منصور خالوی مهدی اتصال گرفت و یزید او را به درگاه رشید رسانید و همواره در خدمت رشید بگذرانید و به تأدیب و تعلیم مأمون از میان فرزندان رشید اختصاص یافت و همواره خودش و اولادش به خدمت مأمون و اولادش انقطاع داشتند و درباره ایشان مدایح كثیره جیده در صفحات روزگار به یادگار نهادند و ابومحمد مذكور به علم لغت و نحو و روایت اشعار و تصرف در علوم عرب دستی نیرومند داشت و از ابو عمرو بن العلا و یونس ابن حبیب نحوی و اكابر بصرییین اخذ علوم نمود و بر عمرو بن العلا قرائت قرآن كرد و قرائتش بسی نیكو شد و جمعی از وی روایت كردند و در این وقت به همان روایت عنایت می رود و فرزندانش در علم و معرفت لغت و حسن تصرف در علوم عرب و فنون جیده با وی به یك میزان بودند از جمله ایشان محمد بن ابی محمد و دیگر ابراهیم ابن ابی محمد و دیگر اسمعیل بن ابی محمد هستند كه به جمله از صلب او و دارای اشعار جیده می باشد و از جمله اولاد فرزندانش احمد بن محمد بن ابی محمد است كه از دیگران



[ صفحه 157]



اكبر است و مردی شاعری و راویة و عالم بود و از جمله ایشان عبیدالله و فضل دو پسر محمد بن ابی محمد هستند كه از اكابر اهل لغت روایت می كردند و علوم كثیره از ایشان اخذ و حمل شد و آخر كسی كه از علمای این خانواده باقی مانده است ابوعبدالله محمد بن عباس بن محمد بن ابی محمد است كه مردی فاضل و عالم و در آنچه روایت كند محل وثوق و در مراتب صدق و شدت توقی در منقولاتش منقطع القرین می باشد و ما از وی و جمعی كثیر از طلاب علوم و وروات آن علمی كثیر حمل نمودیم و از وی بسیار بشنیدیم و اما آنچه از اخبار ایشان در اینجا مذكور می داریم همانا من از همین ابوعبدالله از دو عمش فضل و عبیدالله اخذ كردم و چیزهای دیگر بر آن بیفزودم كه از دیگران مأخوذ نمودم و در مواضع خود مذكور و از اهلش روایت می نمایم.

اسمعیل بن ابی محمد در اخبار خود می گوید: حمویه پسر خواهر حسن حاجب و سعید جوهری ایستاده بودند و ایشان از ابومحمد یعنی پدر اسمعیل سخن می كردند سخن در میان ایشان به طول انجامید و آخرالامر رضا به آن دادند كه مردی را در میانه حكم گردانند و نیز قرار بر آن دادند كه هر یك در این تصدیق غلبه كرد مركب صاحبش را صاحب شود و به رضای طرفین ابوصفوان اخوری به حكومت منتخب شد و چون بیامد ایشان از وی پرسش نمودند گفت «لو ناصح الكسائی نفسه لصار الی ابی محمد و تعلم منه كلام العرب فما رأیت احدا اعلم منه به» اگر كسائی غرور نفسانی بر یك سوی نهد و از انصاف چشم نپوشد و به دانش خود فزایش بیش از حد نجوید بایستی همه روز با كمال رغبت و خضوع موزه بر پای كشد و به خدمت ابی محمد یزیدی راه برگیرد و كلام عرب را از وی بیاموزد چه من هیچ كس را ندیده ام كه از ابومحمد در فنون كلام عرب اعلم باشد چون حكومت ابی صفوان بدین مقام رسید و جوهری را غلبه افتاد دابه حمویه را بگرفت و این خبر به ابی محمد رسید و این شعر بخواند:



یا حمویه اسمع ثناء صادقا

فیك و ما الصادق كالكاذب



یا جالب الخزی علی نفسه

بعدا و سحقا لك من جالب





[ صفحه 158]





ان فخر الناس بآبائهم

اتیتهم بالعجب العاجب



قلت و از عمت ایا خاملا

انا ابن اخت الحسن الحاجب



راقم حروف گوید اگر ابومحمد این ابیات را كه چندان دارای محاسن نیست انشاد نمی كرد نیكوتر بود و غرور نفس او را بازنمی نمود اسمعیل گوید پدرم ابومحمد با من حدیث كرد كه روزی نشسته بودم و مكتوبی در قلم آوردم و سلم الخاسر كه حاضر بود فراوان در آن نگران شد و بعد از آن گفت:



ایر یحیی اخطمن كف یحیی

ان یحیی بایره لخطوط



ابو محمد یحیی در جواب سلم گفت:



ام سلم بذلك اعلم شی ء

انها تحت ایره لضروط



ولها تارة اذا علاها

ازمل من واقها و اطیط



ام سلم تعلم الشعر سلما

حبذا شعر امك المنقوط



لیت شعری ما بال سلم بن عمرو

كاسف البال حین یذكر لوط



لا یصلی علیه فیمن یصلی

بل له عند ذكره تنبیط



سلم با ابومحمد گفت ویخك از چه روی چنین خیانت به كار آوردی گفت تو بدایت گرفتی و من انتصار جستم و آن كس كه در شری بدایت كند اظلم است. از ابوعلی اسمعیل پسر ابومحمد مذكور است كه ابومحمد گفت روزی سلم خاسر با من گفت ای ابومحمد شعری چند بر گونه شعرا امری ء القیس «رب رام من بنی ثعل» بگوی و اگر چند هجو من در آن اندراج داشته باشد باكی ندارم پس این چند شعر را انشاء كردم:



رب مغموم بعافیة

غمط النعماء من اشره



مورد امرا یسربه

فرأی المكروه فی صدره



و امری ء طالت سلامته

فرماه الدهر من غیره



بسهام غیر مشویة

نقضت منه عر امره



و كذالك الدهر مخلف

بالفتی حالین من عصره





[ صفحه 159]





یخلط العسری بمیسره

و یسار المرء فی عسره



عق سلم امه سفها

و اباسلم علی كبره



كل یوم خلفه رجل

رامح یسعی علی اثره



یولج الغرمول مستبه

كولوج الضب فی حجره



غرمول بضم غین معجمه و سكون را مهمله به معنی تره است سلم خاسر چون این ابیات را بشنید بازگشت و از نهایت خشم و ضجرت خاطر به دشنام ابومحمد زبان برگشاد و گفت هیچكس را روا نیست كه با تو تكلم نماید.

و نیز ابومحمد گوید روزی ابوحنش شاعر با من گفت ای ابومحمد شعری بگوی كه قافیه آن بر دو هاء باشد گفتم مشروط به اینكه هجو تو در آن باشد گفت بلی پس این شعر بگفتم:



قلت و نفسی جم تاوهها

تصبو الی الفها و اندهها



سقیا لصنعاء لا اری بلدا

اوطنه الموطنون یشبهها



حصنا و حسنا و لا كبهجتها

اعذی بلاد عذا و انزهها



یعرف صنعاء من اقام بها

ارغد ارض عیشا و ارمهها



ابلغ حضیرا عنی ابا حنش

عاثره نحوه اوجهها



تاتیه مثل السهام عائدة

علیه مشهورة ادهدهها



كنیته طرح نون كنیة

اذا بتحیتها ستقفهها



مرادش اسقاط نون است از ابوحنش تا ابوحش گردد. طلحی كه مردی عالم و ادیب بود گفته است با ابومحمد یزیدی نزد یونس بن ربیع به دعوت حاضر شدیم و در منزلش اقامت كردیم و من پهلوی ابومحمد بنشستم در این حال یونس را حاجتی برخاست و جوانی جمیل و فربه بود یزیدی روی با من آورد و این شعر بگفت:



و فتی كالقناة فی الطرف منه

ان تأملت طرفه استرخاء



فاذا الرامح المشیح تلاة

وضع الرمح منه حیث یشاء



ابومحمد یزیدی گوید عیسی بن عمر از تمام مردم بغریب و لغات غریبه اعلم بود



[ صفحه 160]



روزی قبسه خراسانی نزد من آمد و گفت چیزی از لغات غریبه با من بفرمای تا بر عیسی بن عمر دست یابم گفتم بهترین مسواكها نزد جماعت عرب چوب اراك است و بهترین اراك نزد ایشان آن است كه متمئر عجارم خوب باشد.



اذا استكت یوما بالاراك فلایكن

سواكك الا المتمئر العجارما



مئر به معنی سختی در كار و عجارم بضم عین مهمله مرد سخت استوار و به معنی ایرسخت استوار است و در این شعر به معنی ایرات می گوید قتیبه آنچه را بگفتم با این شعر بنوشت و در مجلس عیسی بن عمر برفت و گفت ای ابوعمر بهترین مساویك نزد عرب كدام است گفت اراك است خداوندت رحمت كند قتیبه گفت افلا اهدی الیك منه شیئا متمئرا عجارما آیا از چوب اراك بدین صفت از بهرت هدیه نفرستم عیسی گفت برای نفس خودت هدیه فرست و به خشم اندر شد و هر كس در مجلس او حاضر بود از آن مكالمت بخندید و قتیبه در نهایت تفكر و تحیر بماند و عیسی بدانست كه بلائی بر وی واقع شده است و با او گفت وای بر تو كدام كس تو را مفتضح ساخته و به این مسئله تو را تمسخر نموده است و كدام كس تو را به هلاكت و دمار دچار نموده است گفت ابومحمد یزیدی عیسی چندان بخندید كه همی بر زمین پای بكوفت و گفت سوگند با خدای این كار از مزحات و بلایای اوست چنان می نگرم كه ابومحمد از تو منحرف باشد همانا تو را رسوا نموده است قتیبه گفت از این پس در هیچ مسئله از وی پرسش نمی كنم این شعر را ابومحمد یزیدی در هجو خلف الاحمر استاد كسائی گفته است:



رغم الاحمر المقیت علی

و الذی امه تقر بمقته



ان علم الكسائی نحوا

فلئن كان ذا كذاك فباسته



ابومحمد گوید: چنان بود كه ابوعبیده در مسجد بصره پهلوی استوانه می نشست و من در خلف الاحمر در كنار ستونی دیگر جلوس می نمودم و ابوعبیده مردمان را به سخنان ناستوده می گزید و مثالب و معایب ایشان را همواره بر زبان می گذرانید وقتی با اصحاب خود گفت آیا می بینید كه احمر و یزیدی در اینجا برای بدگوئی در حق مردمان و ذكر مساوی ایشان فراهم می شوند و این سخن ابوعبیده



[ صفحه 161]



به من رسید و معلوم شد كه در حق ما نیز زبان كوتاه نمی گرداند پس با خلف الاحمر گفتم تو از وی دست بازدار من كفایت كار و كردار او را از تو می كنم و چون هنگام بانگ اذان در رسید من و احمر به مسجد آمدیم و با گچ به آن موضوعی كه ابوعبیده در آنجا می نشست نوشتم:



صلی الاله علی لوط وشیعته

اباعبیدة قل بالله آمینا



می گوید چون صبح بردمید و ابوعبیده بیامد و بنشست و نمی دانست بالای سرش چه رقم كرده اند اما مردمان می آمدند و به این شعر نگران می شدند و می خندیدند و ابوعبیده سر بركشید و به آن شعر نظر كرد و چون به آن شعر و آن صفت كه بدان عامل و موصوف بود و ابومحمد و احمر را بدان كردار منسوب می داشت نگران گردید سخت خجل و منفعل شد و همواره سر به زیر داشت تا مردمان برفتند و من و خلف احمر در ناحیه ای نگران آن حال بودیم بعد از آن برخاستیم و نزد او بیامدیم و گفتیم صاحب این شعر جز راستی سخن نكرده است بلی فصلی الله علی لوط ابوعبیده روی با من آورد و گفت می دانم از چه جهت این شعر بگفتی یعنی چون شنیدی من شما را به این فعل شنیع نسبت دادم تلافی كردی از این بعد هرگز متعرض این جهت نمی شوم و چنان كه گفت دیگر نام ما را در این امر بر زبان نیاورد. محمد بن عبدالرحمن بن فهم كه از اصحاب اصمعی است گفت خلف الاحمر همواره ابومحمد یزیدی را به بازی و عبث می سپرد و با وی هر چه به شدت مزاح می ورزید و گاهی از مزاح نیز فزونی می گرفت و او را منسوب بلواط می داشت چنان كه در این قصیده گوید:



انی و من وسج المطی له

حدب الذرا اذقانها رجف



و بقیه قصیده در اغانی مسطور است. اصمعی گوید شیخی از آل ابی سفیان بن العلاء برادر ابی عمرو بن العلاء با من حدیث نهاد و گفت این قصیده ی فائیه ی خلف الاحمر را می خواندم و اعرابی نشسته گوش می داد چون این بیت را شنید:



فاذا اكب القرن اتبعه

طعنا دوین صلاه ینخسف





[ صفحه 162]



اعرابی گفت «و ابیك لقد احب أن یضعه فی حاق مقبل ضرطیه» اصمعی گوید با خلف نشسته بودیم كلامی در مطلبی در میان آمد و ابومحمد یزیدی در آن تكلم می نمود و همی تباهی و افتخار می ورزید خلف با من گفت مرا از این كلمات و بیانات دست بدار و با من خبر بده كدام كس این شعر را می گوید:



فذا انتشأت فاننی

رب الحریبة و الرمیح



و اذا صحوت فاننی

رب الدویة و اللویح



در این شعر متعرض به آن شده است كه ابومحمد معلم ولاطی است یزیدی در خشم شد و برخاست و برفت. و پاره ای حالات ابی محمد و اولاد و اصلاب او در اغانی مسطور است و بعضی از آنها در ذیل احوال مأمون مسطور شد و برخی در مواقع دیگر بخواست خداوند داور مذكور می شود و در این مقام به قدر لزوم مسطور می شود.

ابوالفرج در اغانی می گوید چنان بود كه محمد بن ابی احمد یزیدی عاشق جاریه سحاب بود و آن جاریه را علی می نامیدند و این ظریفترین زنان از حیثیت ملاحت و حلاوت بیان و نیكوترین ایشان از جهت حسن و جمال و غتج و دلال بود و محمد سه هزار دینار دربهای آن در شاهوار و لؤلؤ آبدار بداد و نتوانست مالك شود و معتصم او را به پنج هزار دینار بخرید و این حال در زمان خلافت مأمون اتفاق افتاد و علی بن میثم صدیق محمد بن ابی احمد یزیدی بود و این خبر به مأمون رسید و محمد را بخواست و گفت داستان تو با علی چیست گفت در این امر ابیاتی به نظم درآورده ام اگر امیرالمؤمنین اجازت می دهد معروض دارم گفت بازگوی محمد این شعر را بخواند:



اشكو الی الله حتی للعلینا

و انتی فیهم القی الامرینا



حبی علیا امیرالمؤمنین فقد

اصبحت حقا اری حبی له دینا



و حب خلی و خلصانی ابی حسن

اعنی علیا قریع التغلبینا



و رقتی لبنی لی اصبت به

وجدی به فوق وجد الادمینا



و رابع قدرمی قلبی باسهمه

فجزت فی حبه حد المحبینا





[ صفحه 163]





و بعض من لا اسمی قد تملكه

فرحت عنه بما اعیا المداوینا



أتاه بالدین و الدنیا نمكنه

فلم یدع لی لادنیا ولادینا



مأمون چون این ابیات را بشنید گفت اگر نه آن بودی كه این جاریه به ابی اسحق یعنی معتصم اختصاص داشتی از وی انتزاع می نمودم یعنی می گرفتم و تو را می دادم اما اینك این هزار دینار را در عوض جاریه برگیر. محمد می گوید چون از حضرت مأمون بیرون شدم در میان سرای معتصم مرا دیدار نمود با من گفت ای محمد همانا دانسته باش امر فلانه به كجا پایان یافته یعنی در سرای من اندر است از این پس نام او را بر زبان مگذران گفتم به فرمان تو گوش و به اطاعت تو هوش می سپارم.

جعفر بن محمد یزیدی از پدرش محمد بن ابی محمد حكایت كند كه گفت در پیشگاه مأمون حضور داشتم با من فرمود ای محمد مانند این دو بیت شعری بگوی و این دو شعر را بخواند:



صحیح یود السقم كما یعوده

و ان لم تعده عادعنها رسولها



لتعلم هل ترتاع عند شكایة

كما قد یروع المنفقات خلیلها



می گوید پس من این شعر را بگفتم:



صحیح و دلو امسی علیلا

لتكتب او یری منكم رسولا



رآك تسومه الهجران حتی

اذا ما اعتل كنت له وصولا



فود ضنی الحیاة بوصل یوم

یكون علی هواك له دلیلا



هما موتان موت هوی و هجر

و موت الهجر شرهما سبیلا



مأمون بفرمود تا ده هزار درهم به من دادند. فضل بن محمد یزیدی گوید احمد از عم خودش ابراهیم بن محمد یزیدی حكایت كند كه گفت در بلد روم در خدمت مأمون بودم در آن اثنا كه در شبی تاریك زمستانی ابرناك پر باد نشسته و قبه در یك سوی من بود برقی بزد و در روشنایی برق عریب را در قبه بدیدم گفت ابراهیم بن یزیدی هستی گفتم لبیك گفت در صفت این برق شعری چند كه ملیح



[ صفحه 164]



و نمكین باشد بگوی تا در آن تغنی نمایند پس این چند شعر را بگفتم:



ماذا بقلبی من الیم الخفق

اذا رایت لمعان البرق



من قبل الاردن او دمشق

لان من اهوی بذاك الافق



فارقته و هو اعز الخلق

علی و الزور خلاف الحق



ذاك الذی یملك منی رق

و لست ابغی ما حییت عتقی



می گوید چون عریب این اشعار را بشنید چنان از روی اندوه و حسرت نفسی سرد بركشید كه یقین كردم كه بند دلش پاره شد پس گفتم ویحك این حال كه تو را دست داد به هوای كیست بخندید و گفت بر وطن است گفتم هیهات این درجه غم و ستوه و اندوه به تمامت بر حسرت وطن نتواند بود گفت ویلك آیا تو را چنان می بینم كه گمان می بری می توانی از راز من خبریابی سوگند با خدای هنگامی در مجلسی نظاره مریب نمودم و در آن مجلس سی نفر از رؤسای قوم بودند و گمان می بردند مگر چیزی دریافته اند قسم به خدای تا امروز بر هیچ یك معلوم نیست كه نظره ی من درباره كیست جعفر بن مأمون گوید ابراهیم بن ابی محمد یزیدی به حضور پدرم مأمون درآمد و این وقت پدرم بشرب شراب ناب مشغول بود پس مأمون او را امر كرد تا بنشست و شرابی بدو بیاشامیدند و ابراهیم در آشامیدن شراب فزونی گرفت و مست گردید و عربده نمود و علی بن صالح صاحب مصلی دستش را بگرفت و از مجلس بیرونش كشید و چون بامداد شد این شعر را به پدرم نوشت:



انا المذنب الخطاء و العفو واسع

و لو لم یكن ذنب لما عرف العفو



ثملت فابدت منی الكأس بعض ما

كرهت و ما ان یستوی السكر و الصحو



و لو لا جمال الكاس كان حتمال ما

بدهت به لاشك فیه هو السرو



و لا سیما اذ كنت عند خلیفة

و فی مجلس ما ان یجوزبه اللغو



تنصلت من ذنبی تنصل ضارع

الی من لدیه یغفر العمدو السهو



فضل بن محمد یزیدی گوید عمم ابراهیم به دیدار هارون بن مأمون بیامد هنگامی رسید كه هارون با جماعتی از معتزله خلوت كرده بودند لاجرم ابراهیم



[ صفحه 165]



بدو بار نیافت و محجوب گردید پس این شعر را بدو بنوشت:



غلبت علیكم هذه القدریه

فعلیكم منی السلام تحیة



اتیكم شوفا فلا القاكم

و هم لدیكم بكرة و عشیة



هرون قائدهم و قد حفت به

اشیاعه و كفی بتلك بلیة



لكن قائدنا الامام و رأینا

ما قد راه فنحن مامونیة



محمد بن عباس یزیدی گوید وقتی مأمون در سفری یحیی بن اكثم و عباده مخنث را هم محفل گردانید پس عمم ابراهیم این شعر بگفت:



و حاكم زامل عباده

و لم یزل تلك له عاده



لو جازلی حكم لما جازان

یحكم فی قیمة لباده



كم من غلام عزفی اهله

وافت قفاه منه سجاده



ابوالعیناء می گوید وقتی مأمون نگران یحیی بن اكثم بود كه به خادم مأمون كه دیداری ملیح و جمالی صبیح داشت دزدیده نظر می دوخت مأمون با خادم به طور پوشیده گفت چون من برخاستم متعرض یحیی شو یعنی با او به مزاح و شوخی سخن كن و من اینك برای وضو به پای می شوم و او را امر كرد كه از جای برنخیزد و هر گونه سخنی در میانه برفت نزد من بازآی و خبر به من باز بده مأمون این بگفت و برخاست و برفت و خادم یحیی را با چشم دلربای خود غمزی نمود و یحیی گفت «لو لا انتم لكنا مؤمنین» اگر شما نبودید ما در شمار مؤمنان بودیم كنایت از اینكه این دیدار دلاویز و چشمهای فتنه انگیز و فروز روی و صفای روی شما است كه اسباب شیفتگی عقل و خرابی دین و دنیا خواهد شد خادم به سوی مأمون شد و این آیه شریفه را بخواند مأمون بفرمود بدو بازشو و با او بگو «انحن صددناكم عن الهدی بعد اذجائكم بل كنتم مجرمین» آیا ما بازداشتم شما را از هدی بعد از آن كه شما مجرم و گناهكاران هستید كنایت از اینكه فطرت خود شما مقتضی این اعمال است دیگران را سبب و علت مشمارید خادم نزد یحیی رفت و آنچه مأمون بدو امر كرده بود با یحیی بگفت یحیی چون این آیه شریفه را شنید سر بزیر افكند و



[ صفحه 166]



نزدیك بود از شدت فزع جان بسپارد و مأمون بیرون شد و همی گفت:



متی تصلح الدنیا و یصلح اهلها

و قاضی قضاة المسلمین یلوط



چگونه و كدام وقت امور دنیا و اهل دنیا جانب صلاح سداد می پذیرد با اینكه قاضی القضاة مسلمانان لاطی است برخیز و به راه خود برو و از خدای بترس و نیت خود را صالح گردان و این شعر از ابراهیم بن ابی محمد یزیدی است و از این پیش مذكور شد. اسحق بن ابراهیم بن ابی محمد یزیدی از پدرش ابراهیم حكایت كند كه روزی در خدمت مأمون بودیم و عریب در حضور مأمون حضور داشت و بر سبل ولع و دروغ با من گفت یا سلعوس و چنان بود كه جواری مأمون از روی عبث و بازی مرا به این لقب می خواندند پس در جواب گفتم:



قل لعریب لا تكونی مسلعة

و كونی كنتحامف و كونی كمونسه



مأمون چون بشنید فرمود:



فان كثرت منك الاقاویل لم یكن

هنا لك شك ان ذا منك وسوسه



گفتم ای امیرالمؤمنین سوگند با خدای همین را اراده داشتم بگویم و از ذهن مأمون به عجب اندر شدم. ابوجعفر احمد بن محمد بن ابی محمد یزیدی كه از شعرای این دودمان است گوید نزد جعفر بن مأمون اقامت داشتم چون آهنگ انصراف نمودم مانع شد و من شب را در خدمتش بیتوته نمودم و چون بامداد شد عریب به زیارت وی بیامد من نیز در آنجا بماندم و عمم ابراهیم بن ابی محمد یزیدی این شعر به من نوشت:



شردت یا هذا شرود العیر

و طالت العتیبة عند الامیر



اقمت یومین و لیلهما

و ثالثا تجی ء ببر كثیر



یوم عریب من احسانها

ان طالت الایام یوم قصیر



لها اغان غیر مملولة

منها و لا تخلق عند الكرور



الی آخر الابیات... و نیز ابوجعفر احمد بن محمد گوید به خدمت مأمون درآمدم و این وقت در مجلسی كه غاص به اهلش جلوس داشت و من پسری خردسال



[ صفحه 167]



بودم و اجازه خواندن شعر نمودم مأمون اجازه بداد من اشعاری كه در مدیح او انشاد همی نمودم و مأمون را عادت چنان بود كه شعر شاعر را چنانكه در تشبیب و تغزل یا وصف ضربی از ضروب بود گوش می داد و چون به مدیح مأمون می رسید دو شعر یا سه شعر را بیشتر نمی شنید و بعد از آن با شاعر و خواننده شعر می گفت كافی است آنچه خواندی پس من این شعر را بخواندم:



یا من شكوت الیه ما القاه

و بذلت من وجدی له اقصاه



ما جائنی بخلاف ما املیه

و لربما منع الحریص مناه



اثری جمیلا ان شكاذ و صبوة

فهجرته و غضبت من شكواه



و چون به مدیح رسید گفتم:



ابقی لنا الله الامام و زاده

عزا الی العز الذی اعطاه



فالله مكرمنا بانا معشر

عتقاء من نعم العباد سواه



مأمون به این شعر مسرور شد و گفت خداوند ما را و شما را از كسانی بگرداند كه شكر نعمت می گذارند و عمل نیكو می سپارند. از ابوجعفر مذكور است كه گفت روزی به خدمت مأمون در قارا درآمدم و آهنگ غزو داشت پس این شعر بخواند:



یا قصر ذاالنحلات من بارا

انی حللت الیك من قارا



ابصرت اشجارا علی نهر

فذكرت اشجارا و انهارا



در معجم البلدان لفظ قار و قاره واحده قارات آمده است اما قارا با الف بعد از را مذكور نیست ممكن است در نظر حموی نیامده باشد زیرا كه در این شعر كه من قارا گفته است مكشوف می آید كه قارا با الف است بالجمله شعری چند دیگر كه اشارت به بغداد و به جهت و نزهت آن شهر و موجب هیجان نفوس به محل مأنوس بود بخواند و مأمون در غضب رفت و گفت اینك من با دشمن مواجه می باشم و مردمان سپاهیان را به جنگ و جدال جنبش و حریص می گردانم و تو ایشان را به نزهت بغداد و عیش و نوش یادآور می شوی گفتم هر چیزی به تمام آن نظر دارد و از آن



[ صفحه 168]



پس این شعر بخواندم:



فصحوت بالمأمون عن سكری

و رأیت خیر الامر ما اختارا



و رأیت طاعته مؤدیة

للفرض اعلانا و اسرارا



الی آخرها... یحیی بن اكثم گفت یا امیرالمؤمنین تا چند نیكو گفته است چه خبر می دهد كه وی در حال سكر و خسارت و بی خبری بوده است و این جمله را بگذاشت و از آن كردار نابهنجار بایستاد و طاعت خلیفه خود را برگزید و بدانست كه رشد و رشاد در طاعت خلیفه روزگار است لاجرم از غیر آن بایستاد و به دیگر كار نپرداخت.

هارون بن محمد بن عبدالملك زیات از پدرش روایت كند كه روزی معتصم مأمون را دعوت نمود و مأمون اجابت فرمود و به سرای او بیامد و معتصم مأمون را در خانه ای منزل داد كه سقفش آئینه و جامهای آئینه بود و سیمای تركی غلام معتصم كه آفتاب تابانش اسیر دیدار و هلال فروزانش گروگان بند گریبان بود حضور داشت و معتصم به آن غلام مهر غلام كه در حسن و جمال نظیر نداشت خاطر بسپرده و دل در كمند زلف و چشم در دیدار مینو آثارش گرفتار داشت در این حال آفتاب از آن سوی جامهای سقف بر چهره سیمای تركی بتافت مأمون بانگ بركشید و گفت ای احمد بن محمد یزیدی و احمد نیز حاضر بود بنگر بفروز آفتاب كه بر چهره سیمای تركی افتاده است آیا از این نیكوتر دیده باشی و من این شعر گفته ام:



قد طلعت شمس علی شمس

و زالت الوحشة بالانس



اجز یا احمد پاسخ این شعر را بازگوی و من این شعر بگفتم:



قد كنت اشنا الشمس فیما مضی

فصرت اشتاق الی الشمس



می گوید معتصم متفطن شد و از خشم شعر احمد لب به دندان بگزید. احمد با مأمون گفت سوگند به خدای اگر حقیقت امر از طرف امیرالمؤمنین مكشوف نگردد من دچار مكروهی می شوم مأمون معتصم را احضار كرد و آن حكایت بدو بگذاشت و معتصم بخندید و مأمون به او گفت خداوند مانند سیمای تركی را در



[ صفحه 169]



زمره غلامان تو بسیار گرداند همانا من چیزی را مستحسن شمردم یعنی تابش آفتاب را از آئینه های سقف بر چهره سیما لاجرم در میانه بگذشت آنچه را بشنیدی و جز آن حدیثی در كار نیست.

و نیز احمد بن محمد یزیدی گوید در حضور مأمون بودیم و من مدیحه را كه در حق او گفته بودم به عرض همی رسانیدم مأمون فرمود اگر رعایت حقوق اصحاب من به واسطه طاعتی كه ایشان نسبت به من مرعی می دارند بر من واجب است اما احمد از جمله آنان است كه مراعاة او بواسطه خود او صحبت او و پدر او و خدمت او وجد او در خدمت قدیم او و حرمت او بر من لازم است و بدرستی كه احمد در خدمت گذاری ما غریق است چون این كلمات مأمون را بشنیدم گفتم ای امیرالمؤمنین سوگند با خدای طریقت گفتن را به من بیاموختی و به گوشه ای برفتم و بازشدم و این شعر بخواند:



لی بالخلیفة اعظم السبب

فیه آمنت بواثق العطب



ملك غذتنی كفه و ابی

قبلی وجدی كان قبل ابی



ما اختصنی الرحمن منه بما

اسمو به فی العجم و العرب



مأمون بخندید و گفت ای احمد همانا آنچه را كه ما به نثر گفتیم تو به نظم آوردی و به عرض رسانیدی.

بیان حال عباس مروزی كه مأمون الرشید را به زبان فارسی مدح می كرده است در كتب تذكره ی شعرا مذكور است كه عباس مروزی اسمش خواجه ابی العباس است و گمان بنده این است كه لفظ كنیت را سهوا اسم نوشته اند در سنه یكصد و هفتاد و سوم كه رأیت مأمون عباسی در ساحت خراسان و مرو برافروخته شد هر یك از فضلا و علمای آن عهد بقدر القدرة به دستیاری خدمتی و طاعتی و مدحنی به درگاه او تقرب یافته خواجه مذكور كه در فنون كمالات بی نظیر بود و در شیوه دانشوری به زبان تازی و فارسی و دری مهارت كلی داشت مدحی فارسی آمیخته به عربی منظوم كرده بدان واسطه در آن درگاه بار جست و به عرض رسانید



[ صفحه 170]



و هزار دینار زرعین بدو انعام رسید و وظیفه برقرار شد گویند بعد از بهرام گور و ابوحفص سغدی كه از هر یك شعری فارسی نمودار آمده است هیچ یك در شعر پارسی بر وی تقدم نیافته اند و بعد از او مدتی كسی به این زبان شعر نگفت تا آل طاهر و آل لیث بر كرسی ملك برآمدند در این هنگام تنی چند زبان به شعر فارسی بگردش درآوردند تا نوبت سلطنت به آل سامان پیوست و كار سخنگوئی بلغت فارسی بالا گرفت و شیخ شهید بخارائی و حكیم رودكی و دیگران مداحی نموده اند علی ای حال خواجه ابوالعباس در گفتن شعر فارسی بر تمام شعرا مقدم بود و دیگران پس از وی دنباله روی او شدند وفاتش در سال دویست هجری بوده است این چند بیت از آن قصیده است:



ای رسانیده به دولت فرق خود بر فرقدین

گسترانیده به فضل وجود در عالم یدین



مر خلافت را تو شایسته چو مردم دیده را

دین یزدان را تو بایسته چو رخ را هر دو عین



كس بدین منوال پیش از من چنین شعری نگفت

مرزبان پارسی را نیست با این نوع بین



لیك از آن گفتم من این مدح تو را تا این لغت

گیرد از مدح و ثنای حضرت تو زیب و زین